***قسمت سوم***
مهرآیین از جایش بلند شد و یک به یک دکمه های مانتو ی تنگش را باز کرد و خطاب به مهناز گفت: تو هم لباساتو در بیار خب....من میرم یه دوش میگیرم و بعد شام درست کنم بخوریم نی قلیون من.
مهناز از جایش بلند شد و کمی اندام خودش را برانداز کرد و گفت:مامان واقعا لاغرم؟...من که اینهمه غذا میخورم.
و بدون اینکه منتظر جواب مادرش بماند به اطاق خودش رفت.خانه شان شامل 3 سالن نشیمن در ارتفاعات مختلف 4 اطاق خواب و آشپزخانه ی بزرگی بود که جدیدا به شکل اپن تغیراتی در آن داده بودند.دو سالن و دو اطاق عملا بلا استفاده بود و روی مبل و اسباب دیگر کفن کشیده بودند.اطاق مهناز به رنگ صورتی و آبی در یک تضاد کامل و کاملا غیر اصولی رنگ آمیزی شده بود.در جای جای اطاقش عروسکهای کوچک و بزرگ به شکل غورباقه،خرچنگ، میمون ،خرس و چندین حیوان دیگر به چشم میخورد.مهناز یکراست پشت میز آرایشش رفت و موهای قهوه ای اش را به پشت گوشش هدایت کرد تا اندام لاغر و کشیده اش را بهتر ببیند.به نظرش دستانش بسیار لاغر و ضعیف می آمدند اما از بزرگی باسن و فرم پاهایش راضی بود و حتی به آن افتخار میکرد.
جسمش را همچون بچه ای میدید که میبایست درست تربیت شود.و در نهایت به صاحبش برگردانده شود.زندگی اش را بر مبنای علایق پیام برنامه ریزی میکرد.حتی لاغری را برای آن از دست نمیداد که چندین بار از دهان پیام تعریف مانکنهای لاغر آمریکایی را در جمع دوستانش شنیده بود. پیام برایش یک نماینده از طرف همه ی مردهایی بود که میبایست در زندگی اش میبودند اما هرگز نبودند از پدر بزرگ و پدرش گرفته تا همبازیهای پسری که همیشه حسرتشان را میخورد.از انزوایی که 20 سال همراهش بزرگ شده بود بیزار بود.از اینکه در حیاط بزرگشان بدود و درختان را جای همبازی بپندارد حالش به هم میخورد.انزوا یک بچگیه تازه و ارضا نشده در وجودش باقی گذاشته بود.و البته یک شخصیت متفکر و درون گرا.
کمی خوشبین بود اما اعتماد به نفس نداشت،روابط اجتماعی قوی برایش دور و دست نیافتنی به نظر می آمد.روی تختش دراز کشید.
به اینکه پیام چرا به او روی خوش نشان داده است اندیشید.با خود گفت: "حتما چون مادرم را ندیده، پسرهادر رابطه با جنس مخالف نود و پنج درصد هدفهای جنسی را دنبال میکنند و پنج درصد هم به ازدواج فکر میکنند که خود ازدواج هم بیش از نیمی از آن نیازهای جنسی را شامل میشود. چه پست است دنیا.
اینطور اگر این فرض را درست فرض کنیم،پسرهایی که در گروه نود و پنج درصد هستند مطمئنا مهرآیین سی و پنج ساله با آن اندام خوش تراش را به من لاغر (دختر) ترجیح میدهند"
ناگهان گویی که از تفکراتش ترسیده باشد چشمانش گشاد شدند و زیر لب گفت"مامان عشق منه" و با این جمله تمام سنگدلی و بدگویی که در تفکرات چندی پیش خود داشت را نزد وجدان خودش جبران کرد.اما دوباره اندیشید" و آنهایی هم که در گروه پنج درصد قرار بگیرند و سراغ مرا بگیرند می خواهند به خانواده ی خود چه بگویند؟یک مادر دارد بی پدر ،بی پدربزرگ،بی عمو ،بی دایی ،بی کس و کار فقط یک مادر و یک دختر؟" لبخندی بیمارگونه بر لبانش نقش بست.با همه ی این اندیشه های نا امید کننده ای که در سر داشت به پیام خوشبین بود،همیشه با خود میگفت او همه چیز را میداند و با من ادامه میدهد. نمیتوانست اورا درگروه نودو پنج درصدی ذهنش قرار دهد زیرا فرصت داشت که تقاضاهایش را از وی داشته باشد.اما هیچ.....حتی دست هم به او نزد. و این خود ناخواسته اورا در دسته ی پنج درصدی ذهن مهناز قرار میداد و دلخوشی بزرگ زندگی اش بود.
جمعه بایستی مادرش را میدید.مهناز مادرش را به شکل یک برگه امتحانی دست پیام میداد و به قبولی اش امید داشت.
*پایان قسمت سوم*